سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱

پاکیزه روی را که بود پاکدامنی

تاریکی از وجود بشوید به روشنی

گر شهوت از خیال دماغت به در رود

شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی

ذوق سماع مجلس انست به گوش دل

وقتی رسد که گوش طبیعت بیاکنی

بسیار بر نیاید شهوت‌پرست را

کش دوستی شود متبدل به دشمنی

خواهی که پای‌بسته نگردی به دام دل

با مرغ شوخ‌دیده مکن همنشیمنی

شاخی که سر به خانهٔ همسایه می‌برد

تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی

زنهار گفتمت قدم معصیت مرو

ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی

سعدی! هنر نه پنجهٔ مردم شکستن است

مردی درست باشی اگر نفس بشکنی