سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم

خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار

هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم

اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست

عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم

گرچه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهر است

ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم

اندر این راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم

واندر این کوی ار ببینی هر دو از یک خانه‌ایم

خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست

گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم

عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما

هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه‌ایم

از بیابان عدم دی آمده فردا شده

کمتر از عیشی یک امشب کاندر این کاشانه‌ایم

سعدیا گر بادهٔ صافیت باید باز گو:

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم