سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خشنود

شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

قضای کن فیکون است حکم بار خدای

بدین سخن سخنی در نمی‌توان افزود

نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون

که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود

بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟

ببست دیدهٔ مسکین و دیدنش فرمود

نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید

چنان در او جهد آتش که چوب نفط اندود

قلم به طالع میمون و بخت بد رفته‌ست

اگر تو خشمگنی ای پسر وگر خشنود

گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق

نبشته بود که این ناجی است و آن مأخوذ

مقدر است که از هر کسی چه فعل آید

درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود

به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد

چنان که شاهدی از روی خوب نتوان سود

سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟

سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟

سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی

که چون نکاشته باشند مشکل است درود

قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا

دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود