اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - در مرگ فرزند خود گوید

ای جگر گوشه که پاک آمدی و پاک شدی

چشم من بودی و از چشم بدان خاک شدی

بود پرواز بلندت هوس ایمرغ بهشت

عالم خاک بهشتی و بر افلاک شدی

دلت از تلخی ز هر غم ایام گرفت

به شفا خانه غیب از پی تریاک شدی

ساحت کوی فنا معرکه شیران است

طفل بودی و درین معرکه بی باک شدی

میدویدی پی بازی چو غزالان ز نشاط

صید کردت اجل و بسته فتراک شدی

پای ننهاده برون یک قدم از خانه خویش

سوی آن خانه عجب چابک و چالاک شدی

نو بهار دل من بودی و نشکفته هنوز

برگ تاراج خزان چون ورق تاک شدی

دامن افشاندی ازین خاک غم آلوده دهر

آفرین باد ترا کز همه غم پاک شدی

لاف عرفان نزنم پیش توای جان پدر

که تو رهبر بسر گنج عرفناک شدی

من پس مانده طلبکار و تو ایجوهر پاک

پیشتر رهبر این پرده ز ادراک شدی

مردم از زخم فراقت که توای نخل جوان

همچو تیراز بر این پیر چگر چاک شدی

صبر کن اهلی اگر زخم غمی واقع شد

که نه تنها تو درین واقعه غمناک شدی