اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۱ - مدح قاضی القضاه خواجه معین الدین صاعدی

هر موی ابرویت مه عیدست ای پری

شوخی تو کز هزار مه عید دل بری

از خوی نازک تو که بیند به ماه عید

گر بر جبین ز تندی خوچین برآوری

ما را چه کار بامه عیدست و دیدنش

گر سوی ما به گوشه ابرو تو بنگری

ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا

نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری

گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم

باریک بین چو ماه به بیند بلاغری

جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه

چون رشته دوزد آن جگری را که میدری

پرورده ایم نخل مرادی بخون دل

زان آرزو که کام دل ما برآوری

اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر

پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری

کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد

در حضرتی که عشق برآید به داوری

قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک

صاعد شدست نام بلندش چو مشتری

معراج نام بین که به عرش برین رسید

نام معلین دین محمد به سروری

آن کو جهانیان ز فروغ جمال او

منت نمی برند ز خورشید خاوری

بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب

بر بام چرخ خیمه زند از توانگری

بافر دولتش که هنوزست ماه نو

خورشید را مجال نباشد برابری

ور در بهشت آتش خشمش گذر کند

چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری

از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد

تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری

در خیل خادمان درش خسرو فلک

فرخنده اختری است که افتد بچاکری

زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت

کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری

جاییکه او بنطق در آید مسیح وار

فریاد مدعی بود از غایت خری

ای آسمان رفعت و معراج مکرمت

کز هر چه در خیال من آمد تو برتری

آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند

دیوانگی است لاف خرد از هنروری

در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی

تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری

در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک

داده ورق بباد بعنوان ابتری

هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم

گم کرده است جام جم از تیره گوهری

کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر

شکر شکن شدست ز اسرار آن سری

سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست

دلها برد بحسن و خط و خال عنبری

نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ

با صد هزار کاسه زر خوان بگستری

بر روی آب کشتی خاک ایستاده است

تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری

در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب

هنگام عزم بر کره باد صرصری

در بحر بیکران صفات تو عقل ما

آن به که دست و پا نزند در شناوری

اهلی بر که عرض کند گوهر سخن

در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری

تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد

بازش بهار تازه دهد چرخ اختری

آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت

زانرو که میوه دل و روح مصوری

بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال

ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری