اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - منقبت شاه نجف علی مرتضی (ع)

هرگز کجا پیدا شود چون شکل قد یار من

نخل از عرب سرو از عجم ترک از ختا ماه از ختن

آن زلف و روی لاله گون آنعارض و رنگ چو گل

با مشگ خون با شب شفق با خور سحر با گل سمن

روی و لب آن حوروش گوید بصد هشیار و مست

اینک بهشت اینک شراب اینک عسل اینک لبن

با آب و تاب و رنگ و بو باشد ز عکس روی او

گر لاله روید از چمن گر ارغوان گر نسترن

چون من ضعیفی ناتوان دارد حریفی د جهان

بس تند خوبس جنگجو بس عشوه گر بس غمزه زن

دارم هزاران داد از او باشد بفریادم رسد

سلطان دین برهان حق شاه زمین میر زمن

شاه نجف گنج شرف بحر عطا کان سخا

هم مرتضی هم مجتبی هم بوالعلا هم بوالحسن

شاهی که در روز غزا با صد هزاران اژدها

یک اسبه شد یک مرده زد یک تو قبا یک پیرهن

ایینه شمشیر او گیتی ز دود از زنگ کفر

حتی ختا حتی ختن حتی حبش حتی یمن

جان از غم دین در غزا کردی فدا بهر خدا

آن شاه دین آن شیر حق آن رهنما آن صف شکن

زان شیر حق خواندش خدا کورا نبودی در وغا

هرگز کمین هرگز کمان هرگز ز ره هرگز مجن

در طینت آن پاک دل در خاطر آن پاکدین

حاشا خطا حاشا خلل حاشا شرر حاشا فتن

خواهم که از تیر قضا پیوسته باشد دشمنش

تن در هدف جان در تلف پا در لحد سر در کفن

از ذوالفقار مرتضی افتاده صد دشمن ز جا

لب بی زبان، کف بی بنان، تن بی روان، سر بی بدن

چون خوان احسان می نهد لطفش صلا در میدهد

کودیوودد، کو نیک و بد، کورندوشه، کو مرد و زن

او حرب جان و دل کند حاسد فریب بیهده

دلها بدر جانها به زر اینها بمکر آنها بفن

یارش چوگل با آبرو خصمش چو خس زار و زبون

اندک ثبات اندک زمان اندک وقار اندک ثمن

جز مهر او روز بلا دست که می گیرد ترا

والله نه این والله نه آن والله نه تو والله نه من

هرجا عدوی خاندان در خاک بینی چون سگان

حقا بکش حقا بران حقا بکش حقا بزن

گر آب کوثر در گلو بی او رود آبش مگو

گو زهر و گو تلخ آب غم گو صاف خون گو درد دن

گر شعله نار غضب ننشاند آب لطف او

وای ایفلک وای ای ملک وای انجم و وای انجمن

آن گنج سر لو کشف جان گوید انذر حضرتش

ای راستگو، ای راسترو، ای راست بین، ای راست زن

زان مقتدای عالمی کز علم و حلم و مردمی

رایت ادب کارت حیا خویت سخا خلقت حسن

دزدید نورت شمع از ن اشکنجه و بندش کنند

غل آتشش گاز انبرش دودش کمند کندش لگن

هرکس که روی از طاعتت برتافت نتوان گفتنش

جز کجروش جز بدمنش جز بتگر و جز برهمن

کمتر شتربانت بود ویس قرن کورا قرین

نارد زمین نارد زمان نارد قران نارن قرن

در خاک و خون چون کشتگان بدخواهت افتد در جهان

بر چهره خون، بر سینه سر، بر سر سگان، بر تن زغن

شاید که در خلد برین گردد به رغم دشمنت

شهد الشفا سم الفنا دارالامان بیت الحزن

پیدا و پنهان را همه جمعیت از نظم تو شد

خواهی فلک، خواهی ملک، خواهی پری خواهی پرن

مداح اهل بیت شد اهلی، درین سنت بود

خاکی نهاد آبی زمان قدسی مکان عرشی وطن