نمود بار دگر قامت خمیده هلال
زهی خجسته که آمد بفال دولت دال
فتاد ناخنه در چشم چرخ از مه نو
شفق گشود از آن معنیش رگ قیفال
بگردن از مه نو طفل نو رسیده عید
بدفع چشم نهد طوق سیم چون اطفال
نمود مه ز شفق همچو چین به پیشانی
که ماه روی مرا سرزند ز جامه آل
پری وشی است مه اندر شفق که ننماید
ز پای تا بسرش غیر یاره و خلخال
نمود ماه بانگشت هر کس و شادست
که هست سوره نون و القلم مبارک فال
هلال نیست درون شفق که شیر فلک
بخون دشمن فخر ز من زند چنگال
سپهر افضل و کرم میر سعد الدین اسعد
که یافت زبده عهدش فلک باستقلال
ز کلک اوست نکویی عروس انشا را
چنانکه روی نکورا ز زیور خط و خال
عجیب نیست که از خاک راه مردم را
روایح کرم او بر آورد چو نهال
رموز اب حیات آنکه جان همی بخشد
ز خاک رهگذرش عقل کرده استدلال
ایا سپهر فضیلت تویی که بر رویت
گشاده است در فضل ایزد متعال
زرشک دست تو شد بحر بی شعور چنان
که در دهانش چکانی به پنبه آب زلال
معارض تو کجا باشدش مجال سخن
که در جواب تو باشد زبان طوطی لال
کجا بوصف تو فکرم رسد که میسوزد
همای فکر من از برق حیرتش پر و بال
چه احتیاج که سایل کند سوال چو نیست
ضمیر غیب نمای تو حاجتش بسوال
غبار خاطرم از چرخ سست پوشم از آنک
رسد بدامن طبعت مباد گرد ملال
بدست لطف ز خاکم مگر تو برداری
چنین که کرد سپهرم چو خاک ره پامال
به مهر بین سوی اهلی بر آور از خاکش
که اوست ذره و تو آفتاب برج کمال
ز شعر خویش خجل گشته ام بحضرت تو
که بنده را چه محل شعر بنده را چه مجال
دعای جان تو شد ورد صبح و شام مرا
بحق شام فراق و بحق صبح وصال
همیشه تا که شب و روز و روز و شب باشد
به سیر چرخ فلک آفتاب و مه مه و سال