اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - نیز در مدح قاسم پرناک گوید

آمد بهار و سبزه دمید و جهان خوشست

ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست

مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی

معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست

برخیز تا حکایت می در چمن کنیم

کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست

می در پیاله ریز چو داری هوای گشت

گشت بهار با می چون ارغوان خوشست

با می نشین که گر همه عالم شود خراب

احوال ما بهمت پیر مغان خوشست

از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب

سر میدهد بباد و برطل گران خوشست

ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر

این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست

حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو

گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست

گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد

یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست

خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک

از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست

شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی

با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست

در کار ملک بادل دانا سکندریست

حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست

بخت جوان او مدد عقل پیر کرد

با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست

چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست

گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست

آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر

تا دهر هست خواندان این داستان خوشست

پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح

هر جا که میروند عنان در عنان خوشست

میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود

چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست

تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت

عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست

بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک

در کار ملک تجربه و امتحان خوشست

دفع گزند تست زیان زرت مرنج

خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست

لطف آله سود ترا کی زیان کند

یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست

بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود

چشم حسود برسر نوک سنان خوشست

دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی

در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست

خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست

رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست

تافتنه شبروی نکند در دیار تو

برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست

گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان

مارا سر نیاز برین آستان خوشست

اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند

کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست

لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد

آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست

یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد

کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست