سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶

ای یار ناگزیر که دل در هوای توست

جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست

غوغای عارفان و تمنای عاشقان

حرص بهشت نیست که شوق لقای توست

گر تاج می‌دهی غرض ما قبول تو

ور تیغ می‌زنی طلب ما رضای توست

گر بنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی

زجر و نواخت هر چه کنی رای رای توست

گر در کمند کافر و گر در دهان شیر

شادی به روزگار کسی کآشنای توست

هر جا که روی زنده‌دلی بر زمین تو

هر جا که دست غمزده‌ای بر دعای توست

تنها نه من به قید تو درمانده‌ام اسیر

کز هر طرف شکسته‌دلی مبتلای توست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

قومی هوای عقبی و ما را هوای توست

قوت روان شیفتگان التفات تو

آرام جان زنده‌دلان مرحبای توست

گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی

عذری که می‌رود به امید وفای توست

شاید که در حساب نیاید گناه ما

آنجا که فضل و رحمت بی‌منتهای توست

کس را بقای دائم و عهد مقیم نیست

جاوید پادشاهی و دائم بقای توست

هر جا که پادشاهی و صدری و سروری

موقوف آستان در کبریای توست

سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت

خاموشی از ثنای تو حد ثنای توست