اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۱

رفتی و چراغ ستم افروخته کردی

دیدی که چه باروز من سوخته کردی

کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی

درد همه در جان من اندوخته کردی

از خون اسیران نشود سیر سگ تو

اکنون که بخون منش آموخته کردی

تا باز کجا میروی امشب به شبیخون

کز آتش می شمع رخ افروخته کردی

اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز

چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی