از خون دیدها شد کوی تو لالهزاری
بس دیده خاک ره شد کو چشم اعتباری
از جلوههای امکان چندان که نقش بستم
صورت نبست در دل شکل تو گلعذاری
آیینه جمالت هر چند سوخت جانم
هرگر مباد او را بر دل ز من غباری
شادم که رشته جان، شد دام صحبت تو
کی بهتر از تو افتد در دام من شکاری
هر چند بار جورت جان سوخت عاشقان را
گر بر کسست ناخوش ما را خوشست باری
خلق از هوای عالم در دست باد دارند
خوش وقت آنکه دارد در دست زلف یاری
اهلی ز سنگ خوبان کنج لحد حصارست
آسوده شو که نبود زین خوبتر حصاری