اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۸

با همه لطف و با منت این همه ناز و سرکشی

با همه کس خوشی چرا با من خسته ناخوشی

غیر مرا که سوختی با همه ساختی به مهر

آب حیات مردمی در نظر من آتشی

ای دل و جان عاشقان گرم مران که خلق را

دل نبود به جای خود تا تو فراز ابرشی

بی‌غم جان‌گداز تو شاد نِیَم به زندگی

شادیم از تو بس بود این که مرا به غم کشی

پرتو حسن روی تو شمع فلک خجل کند

چون کنم آفتاب من وصف رخت به مهوشی

گرچه تو مست قربتی شکر خدا کن ای ملک

کز می عشق آن صنم چاشنیی نمی‌چشی

اهلی اگر نشُسته‌ای دست ز خود مجو لبش

کآب حیات بخشدت پاکدلی و بی‌غشی