میان خلق میخواهم که توسن بر سرم تازی
تن فرسودهام در چشم مردم توتیا سازی
حدیث آتش انگیزت چنان سرگرم خویشم کرد
که گویی گر سخن با غیر آتش در من اندازی
طبیب دردمندانی ولی مغروری حسنت
چنان دارد که با بیمار خود هرگز نپردازی
ازین آهستهتر میرو که میتازی سمند آخر
ترا با گو بود بازی حریفان را به سر بازی
دعای عاشقان تعویذ معشوق است از آن اهلی
به عشق خویش مینازد تو گر بر حسن میتازی