اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۷

دل شکست آن مه مرا در آرزوی ناوکی

صد هزارم آرزو در دل شکست این هم یکی

یار زان ما چو شد گنج دو عالم گو مباش

گرچه رندیم و گدا داریم همت اندکی

زاهدا اندر کعبه رفت و عاشق اندر میکده

هر کسی دارد بقدر خود در آن میدان تکی

گرچه طفلست آنپسر حسنش ز مهر و مه گذشت

برد آخر گوی دولت از بزرگان کودکی

زخم تیغ دوست تاج تارک اهلی بود

کافرم گر به ازین تاجی بود بر تارکی