دل شکست آن مه مرا در آرزوی ناوکی
صد هزارم آرزو در دل شکست این هم یکی
یار زان ما چو شد گنج دو عالم گو مباش
گرچه رندیم و گدا داریم همت اندکی
زاهدا اندر کعبه رفت و عاشق اندر میکده
هر کسی دارد بقدر خود در آن میدان تکی
گرچه طفلست آنپسر حسنش ز مهر و مه گذشت
برد آخر گوی دولت از بزرگان کودکی
زخم تیغ دوست تاج تارک اهلی بود
کافرم گر به ازین تاجی بود بر تارکی