گلی است عارض ساقی بنازکی کز وی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی