وقت آن شد که نظر درمن درمانده کنی
تلخی عیش مرا چاره بیک خنده کنی
هیچ نقصان نبود قدر ترا ایشه حسن
گر نگاهی سوی درویش کهن ژنده کنی
من که باشم که بدل کینه من راه دهی
بهر من خاطر خود چند پراکنده کنی
شمع من خنده زنان چهره برافروز دگر
تا چراغ دل صد سوخته را زنده کنی
اهلی از تیغ تو چون سرکشد امید که تو
از خداوندی خود رحم بر این بنده کنی