اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸۹

دی بسکه چو گل در نظر افروخته بودی

دوشم همه شب در جگر سوخته بودی

میآمدی از مکتب و می کشتیم از ناز

گویا همه عاشق کشی آموخته بودی

در چشم من از خون جگر سوسنی آمد

آن لعل قبایی که بنو دوخته بودی

میسوزم ازین غم که زیان شد همه بر من

تیری که پی صید خود اندوخته بودی

اهلی بتو گفتم که نگهدار ز خوبان

آب رخت آنروز که نفروخته بودی