اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۸

رسید مست من از می برخ گل افکنده

رخی و صد گل خوبی لبی و صد خنده

کلاله بسته و چون گل گشاده پیشانی

زرشک او مه تو چین بچهره افکنده

گشاده از مه ابرو چو حلقه کعبه

در امید بروی هزار درمانده

کسیکه کشته خوبان نشد چه میداند

که زهر چشم بتان مرده میکند زنده

چو مه بر آمده از صورتی که از شرمش

فرو رود بزمین آفتاب تابنده

بجمله ملتفت اما تغافلش با من

تفافلی بهزار التفات ارزنده

سر نیاز نهادم بسجده آن بت

که ای بحسن خداوند و ما همه بنده

همیشه خلعت حسن تو تازه باد چو گل

ولی زیاد مبر اهلی کهن ژنده