اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۸

خورشیدوار هرکه دلش سوخت داغ او

عالم فروز تا به ابد شد چراغ او

سلطان عشق مهر سلیمان دهد به دیو

گر باد تخت و بخت بود در دماغ او

بگذر از این چمن که بجز داغ همچو گل

طرفی نبسته است کس از طرف باغ او

بلبل که دارد اینهمه مستی ز عشق گل

بویی شنیده است مگر از ایاغ او

گر منکرست وادی عشقت ز خون ما

خون میچکد هنوز ز منقار زاغ او

ما پیر عالمیم و جهان طفلا راه ماست

ما را کجا فریب دهد لهو و لاغ او

اهلی که سوخت در غم هجران بدود دل

دوزخ شدست جنت عیش و فراغ او