اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۹

خون شد ز بخت بد جگر لخت‌لخت من

دشمن نکرد آنچه به من کرد بخت من

چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین

کآخر چو گل به باد فنا داد رخت من

با من چو کوهکن دل کوه است در فغان

از کار سخت من نه که از جان سخت من

چون من به آب دیده درختی نشانده‌ام

جز خون دل چه گل بدمد از درخت من

جایی که صد چو تخت سلیمان رود به باد

اهلی ببست تخته تابوت تخت من