اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۸

تن را بسوز و جانرا با دوست همنشین کن

احرام کعبه جان گر میکنی چنین کن

از زخم ناوک غم شد سینه رخنه رخنه

گر حال دل ندانی آن را قیاس این کن

جادو وشان بیدین در بند دستبردند

بهر خدا که دستی بیرون از آستین کن

دارم گمان که لعلت جانبخش چونمسیح است

بگشا لب و گمانم یکبارگی یقین کن

هنگام برق غیرت یک خرمن است کاهی

ای خرمن نکویی رحمی بخوشه چین کن

جان حزین تواند کز قید تن گریزد

اهلی تو گر توانی فکر دل حزین کن