اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۷

آن جوان عاجز کش و من ناتوانی اینچنین

چون کشم پیرانه سر جور جوانی اینچنین

گه کند خندان چو شمع از وصل و گه گریان ز هجر

تا زمانی آنچنان سوزم زمانی اینچنین

ابرویش با من بقصد جان کمان زه کرده است

چون کشد بازوی بی زورم کمانی اینچنین

جان بیمارم که دایم بسته درد و غم است

گر رود گور و چه میخواهم ز جانی اینچنین

آنمیان کز ناز کی کس را نگنجد در خیال

چون کشد بار کمر نازک میانی اینچنین

تلخ گوی و شکرش زیر زبان چون نیشکر

جان فدای تلخی شیرین زبانی اینچنین

اهلی آنسرو روان جا در دل من کرده است

کی رود از دل برون سرو روانی اینچنین