اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۳

سگ این درم بسنگی دل من صبور میکن

وگر از درم برانی نگهی ز دور میکن

تو اگر چو گل بسوزی دل صد هزار عاشق

چه غمت بود ولیکن حذر از غرور میکن

من اگر چو ابر گریم ز جفای غیبت تو

تو چو برق خنده باری ز سر حضور میکن

بکمند عشق ایدل چه سر سرور داری

سر خود برون بر آنگه طلب سرور میکن

من از آنرخ چو حورم ببهشت نقد زاهد

تو بنسیه حور عین را طلب از قصور میکن

ز غبار تن برون آی پس از آن بدیده جان

نگه از چراغ حسنش لمعات نور میکن

به خمار هجر اهلی همه شب چرا نشینی

ز خیال او صبوری بمی طهور میکن