اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۳

کشت چون صیدم سگ یار و کشد در خاک هم

وه که کرد از تیغ او محرومم از فتراک هم

خوانده ام خاک رهت خود را و میترسم هنوز

کاشکی بودی فروتر پایه یی از خاک هم

گشته خاموشم ولیکن از شکاف سینه ام

ناله ها خیزد ز غم صد آه آتشناک هم

ایکه میگویی نهان کن راز عشقش چون کنم

چون دل صدپاره دارم سینه صد چاک هم

جان اهلی سوی هر آلوده یی منگر که نیست

قابل آیینه حسن تو جان پاک هم