شدم بازیچهٔ طفلان که در هرجا که بنشینم
صد آهوچشم چون مجنون به گرد خویش میبینم
شبی خواهم به بزمت آیم آن ساعت که می نوشی
حریفان تو برخیزند و من تا روز بنشینم
نخواهم کس نشیند در رهت کز پا کشد خاری
بهل تا خاک راهت را به مژگان جمله برچینم
به نازم میکشی پنهان و گر قصدم کند غیری
نمایی مهربانیها که دشمن میرد از کینم
به نومیدی خوشم اهلی کزین تلخی فرو خوردن
خوش آید دردمندان را حکایتهای شیرینم