اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۵

در سجود آستانت از سفر باز آمدیم

گر بپا رفتیم از کویت بسر باز آمدیم

چو مگس هر چند مارا راندی از خوان وصال

ما اسیران بلا کش بیشتر باز آمدیم

ریختیم از دیده خون تا ره بکویت یافتیم

عاقبت سویت بصد خون جگر باز آمدیم

بس شب هجران سبر کردیم تا صبح وصال

در گلستان تو چون مرغ سحر باز آمدیم

گرچه رفتیم از نظر چون اشک اهلی یک دو روز

با هزاران دردمندی در نظر باز آمدیم