اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۱

خوش آنکه پیش تو دور از دیار خود گریم

بهانه غربت و بر حال زار خود گریم

گهی که خاک شوم خیزم از مزار چو گرد

بچشم خلق روم بر مزار خود گریم

چو شمع گریه بپروانه کی کنم گر سوخت

که گر توان بغم روزگار خود گریم

ز آب دیده خورد کشته امیدم آب

کجاست اشک که بر کشتکار خود گریم

بس است زخم درون چشم خون فشان اهلی

دمی که بر دل و جان فکار خود گریم