اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۹

عمریست که من خاک ره درد کشانم

چون سایه قدم بر قدم پیر مغانم

از زهد برندی چو فتادم چه تفاوت

آن روز همین بودم و امروز همانم

با پیر مغان بسته ام اینعهد که دیگر

جز خدمت رندان نکنم تا بتوانم

ای خضر سعادت مددی تا چو خط یار

خود را بلب چشمه حیوان برسانم

اهلی بدلم زخم نهان کز ستم اوست

روزی بتو بنمایم اگر زنده بمانم