اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۹

رفتیم برون زین چمن و هیچ نگفتیم

ناچیده گلی صد سخن سخت شنفتیم

ماییم درین گلشن عیش از ستم بخت

آن غنچه دلتنگ که هرگز نشکفتیم

سودیم بپای همه کس چهره اخلاص

با اینهمه گرد غمی از چهره نرفتیم

آن سوخته بیدل و یاریم که یکشب

با همنفسی دست در آغوش نخفتیم

اهلی مخور افسوس گر افتاد دل از دست

بگذار که تا در پی دل باز نیفتیم