داند دل تو راز من وزان تو من هم
چون آینه صاف است چه حاجت بسخن هم
عیب من مجنون مکن ار جامه زدم چاک
با جامه چکارست مرا بلکه کفن هم
از ما مرم ای آهوی مشکین که گذشتیم
از خلق جهان بهر تو و قید وطن هم
گر دست دعایی ز سر صدق بر آریم
شاید که توان دست تو بوسید و دهن هم
اهلی مشکن عهد و وفا گرچه که آنشوخ
از عهد فراغش بود از عهد شکن هم