اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۲

با هرگل نورسته که برخاست نشستیم

جز داغ جگر طرفی از این باغ نبستیم

در قید تعلق پی دل چند توان بود

گفتیم طلاق دل آواره ورستیم

چون ذره به خورشید وشان مهر چه ورزیم

چون در دل آنطایفه آن نیست که هستیم

از توبه و طامات عجب نخل امیدی

بستیم بسی سال و بیک لحظه شکستیم

خاک ره ما چرخ بلندست به همت

در دیده کوته نظران است که پستیم

آن آهوی مستیم که در صیدگه عشق

جان صید تو کردیم و زدام تو نجستیم

لطف سخن و حسن وفا برد دل از ما

اهلی نه که ما صورت دیوار پرستیم