اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۷

سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم

آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم

عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست

سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم

منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم

بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم

وقت آنست که در میکده افتاده شوم

جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم

اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من

خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم