اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۰

ز خشم و ناز تو صد شوق شد فزون در دل

تغافل تو همه التفات و ما غافل

چرا ز دیدن مجنون ملولی ای لیلی

همان شمر که سگس میدود پی محمل

بکش به تیغم و دشمن مهل که طعنه زند

که زخم تیر زبان ها نمیرود از دل

اگر بمن همه عالم خوشند و گر ناخوش

ز لطف و قهر کسم نیست غم تو دل بگسل

مبین بخشم مرا تا نگردم آشفته

کزین نگاه تو دیوانه میشود عاقل

زمانه دشمن اهل نظر بود دایم

بکش به مهرم و قتلم بروزگار مهل

به آب دیده دلم کشته وفا پرورد

چه سود از دل اهلی که خار شد حاصل