اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۴

پرتوی گر افکنی در چشم از شمع جمال

چشم من بتاخنه‌ای گردد چو فانوس خیال

کاش چشمم را بر آری وقت کشتن تا شود

کاسه چشم پر از خونم سگانت را سفال

وعده دیدار لیلی چون به عید افتاده است

جای آن دارد که گردد قامت مجنون هلال

مست وصلش پر مشو ایدل که می باید کشید

در شب هجران خمار مستی روز وصال

حسن او کز دست دانایان عنان دل ربود

چون نگه دارد دل از وی اهلی شوریده‌حال