اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۰

من چون خم صافی دلم گر غرقه ام در خون چه باک

چون درون پاکست از آلایش بیرون چه باک

چشم خونریزت چه ترساند مرا از سیل اشک

من که از طوفان ندارم باک از جیحون چه باک

شیشه ناموس چون بشکست از طعنم چه غم

پیش ازین بودی غم رسواییم اکنون چه باک

رند اگر خون میخورد جام میش در گردن است

گر بکام او نگردد گردش گردون چه باک

هرکه دندان طمع بر لب گزیدن کرد تیز

گر بخونش تشنه باشد آن لب میگون چه باک

مست نازی و خماری محنت اهلی خوشی

چون دل لیلی خوش است از محنت مجنون چه باک