اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۹

عاقبت بگذرد این تیره شب غم خوشباش

صبح امید شود همدم ما هم خوشباش

همه عالم بتو ای خواجه گرفتم که بدند

تو گرانی مکن و با همه عالم خوشباش

زخم دل به بود از منت مرهم ز طبیب

دست بر دل نه و بی منت مرهم خوشباش

یکدم ای صبح سعادت که چراغم باقی است

تو هم آخر بمن سوخته یکدم خوشباش

خوش برآ بر در آن مه بسگانش اهلی

سخن اینست که با عالم و آدم خوشباش