من نه آنم که بنالم ز دل افکاری خویش
که مرا غایت کام است جگر خواری خویش
کام دل از تو نجویم که بسی خوش دارم
خار خار جگر و سوز دل و زاری خویش
ای طبیب ار نکنی چاره من وقت خوش است
که من خسته خوشم نیز به بیماری خویش
گر نشد روزی من روز وصال تو بس است
شب تنهایی و کنج غم و بیداری خویش
صبر اگر یار بود در غم دل اهلی را
گر تو یارش نشوی بس بودش یاری خویش