ساغر زده و شمع قد افراختهای باز
در خرمن گل آتشی انداختهای باز
پیداست از آن خنده شیرین نهانی
با غمزدهای شعبدهای باختهای باز
من سوخته خرمن شدم از نعل سمندت
چون برق چرا بر سر من تاختهای باز
انگشتنما چون مه نو کردیم از ضعف
رسوای جهان از ستمم ساختهای باز
آتش ننشست ای گلت از کشتن بلبل
مست از پی خون ریختن فاختهای باز
با لالهستان دل از آنت نظر افتاد
کز لاله دلسوخته نشناختهای باز
آهت چو شفق دامن افلاک گرفته
اهلی علم داد برافراختهای باز