اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۲

ای ز خورشید رخت هر ساعتم سوزی دگر

مهر تو سوزنده تر هر روز از روزی دگر

بس نبودت خوی بدجانان که بهر سوز من

می نشینی هر دم از نو با بدآموزی دگر

دل که در دست تو دادم به که نستانم ز تو

سینه پر حسرت چه جویم محنت اندوزی دگر

ای ملول از دیدن من کی ملامت دادمی

گر دلم خرسند گشتی از دل افروزی دگر

بی تو آهی زد دل شوریده و خلقی بسوخت

آه اگر اهلی کشد آه جگر سوزی دگر