اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴

سرشک شادی وصل از چه جانگداز آمد

خوشم که دیگرم آبی بجوی بازآمد

چو شمع باتو بدعوی زبان کشد ترسم

که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد

اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد

حقیقت همه عالم درین مجاز آمد

سر نیاز بپایت چو سایه سرو نهاد

چو ناز باتو نگنجید در نیاز آمد

بباغ خوبی اگر صد هزار شاخ گل است

قد چو سرو تو بر جمله سرفراز آمد

اگر رقیب بگرید زآه من چه عجب

که سنگ خاره ازین شعله در گداز آمد

بسوخت اهلی و یار از درش برون نامد

کنونکه نیز در آمد بخشم و ناز آمد