عیبم مکن که عقل تو از کف زمام داد
بس جان که دل به پختن سودای خام داد
نشنیده یی که عشق عنان مراد دل
از دست شه ربود و بدست غلام داد
دانی سر نیاز مرا خاک ره که کرد
آنکس که سر و ناز بتانرا خرام داد
هشیار تا بصبح قیامت کجا شود
مستی که دل بشاهد و ساقی و جام داد
صوفی چو دید نگس سرمست یار ما
یکباره ترک تقوی و ناموس و نام داد
اهلی مجوی کام که این چرخ کج نهاد
در کام اژدها کشد آنرا که کام داد