اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۱

سرم فدای رهی باد کان سوار آید

سری که خاکره او نشد چه کار آید

تو جلوه یی کن و صد مرغ دل بدام آور

چه حاجت است که طاووس در شکار آید

خوش است گفت و شنید تو بی حکایت غیر

بلی خوش است نسیمی که بی غبار آید

مگر تو روی بپوشی پری صفت که دمی

دل رمیده ما باز باقرار آید

مران چو ذره محبان خویش ای خورشید

که گر یکی رود از دیده صدهزار آید

ز گریه اهلی اگر آب زندگی باری

درخت بخت تو خشک است کی ببار آید