اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۱

هیچم ز گریه قدر برین خاک کو نماند

چندان گریستم که مرا آب رو نماند

ساقی بحال تشنه لبان غبار غم

گاهی نظر فکند که می در سبو نماند

گل بی رخت بباغ ز باران اشک من

یکذره در رخش اثر رنگ و بو نماند

چندان بجان رسید دلم ز آرزوی دوست

کاخر به آرزوی دلم آرزو نماند

در بحر عشق غرقه بسی شد ولی کسی

هرگز بحال خویش چو اهلی فرو نماند