اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۲

نظاره بین که عاشق بیچاره میکند

جان داده همچو صورت و نظاره میکند

گر من جگر کباب شدم این نه از من است

آن چشم مست بین که جگر پاره میکند

حیران آن لبم که مرا کشت و زنده کرد

کی عشوه چاره من بیچاره میکند

کوی تو جنت است ولی مدعی به مکر

شیطان صفت ز جنتم آواره میکند

آمد زقتل دمبدم آن غنچه لب به تنگ

تمهید قتل خلق بیکباره میکند

اهلی اگر جمال تو را گوید آفتاب

تشبیه آفتاب به سیاره میکند