اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۰

تا تورا آرزوی همنفسی با من شد

هر کجا همنفسی بود بمن دشمن شد

در علاج دل بیمار که چونشمع بسوخت

سعی بسیار نمودیم و دوا کشتن شد

بسکه اندیشه خالت ز دل من سر زد

آخر این تخم بلا در دل من خرمن شد

خلق را دوش گمان شد که مرا خانه بسوخت

بسکه دود از جگر سوخته بر روزن شد

نیکبختان همه در گلشن مقصود شدند

اهلی سوخته دل بود که در گلخن شد