اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۱

چه عیب ار خون بگریم چون مرا رندی ز کوی خود

دلم خونست ازین درد و نمی‌آرم به روی خود

چو راز خود گشایم با تو چندان گریه زور آرد

که یابم صد گره همچو صراحی در گلوی خود

از آن رو اشک حسرت دم‌به‌دم در آستین ریزم

که می‌شویم به آب دیده دست آرزوی خود

گه از رشک و گه از غیرت همی‌سوزم که چون کاکل

هم‌آغوشت نمی‌یابم تن کمتر ز موی خود

ز شوق نامه‌ات اهلی چو گرد از جای می‌خیزد

ز هر مرغی که بال‌افشان همی‌بیند به سوی خود