اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۰

کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد

مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد

ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من

چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد

گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد

چو با ذرات عالم آفتاب من نظر دارد

نیابم مرهمی از کس همه زخم زبان بینم

دلم ریش است و هر کسرا که بینم نیشتر دارد

خراش سینه اهلی ندارد در بلا سودی

به ناخن چون کسی کوه بلا از پیش بردارد؟