اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۴

چو بهر قتل غیر آن مه به تیغ آبگون خیزد

ز غیرت بر سراپای تنم رگهای خون خیزد

دلم خرم نمی گردد و گر گردد چنان نبود

نخیزد سبزه زین وادی وگر خیزد زبون خیزد

نباشد خوش فغان و گریه بی جایگه لیکن

چه درمان چون مرا اینها ز زخم اندرون خیزد

حذر کن ای رقیب من که گشتم زین پریرویان

سگ دیوانه یی کز ناله ام بوی جنون خیزد

چرا بیدرد خوانی با وجود گریه اهلی را

نمیگویی که گر دردی نباشد گریه چون خیزد