اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۷

زبسکه روزم از آن مه ملال می خیزد

شبم بکشتن خود صد خیال می خیزد

نهال قد بتان جمله فتنه انگیزند

ندانم از چه زمین این نهال می خیزد

بسوز کوکب بخت زبون من ایماه

کزین ستاره مدامم و بال می خیزد

رسید وصل مرا چشم زخم هجر آری

شرار فتنه ز شمع وصال می خیزد

چه گلشنی است جمالت که از عرق دروی

هزار چشمه آب زلال می خیزد

نمیدمید گل و سر و اگر بدانستی

که از قد تو صدش انفعال می خیزد

مگر پیام ترا مرغ جان برد اهلی

که باد صبح بسی خسته حال می خیزد