بسکه عاشق چشم تر بر نامه اش ناخوانده سود
چشم چون بگشاد تا خواند سیاهی رفته بود
این چه گفتار است یا رب این چه شیرین لب که او
هر چه گفت از لطف مهری بر سر مهرم فزود
دیده را آیینه رخسارت ای مه کرده اند
گر نه دیدار تو باشد دیده روشن چه سود
شب بچشم عاشق آمد سنبل خط بر رخت
زد چنان آهی که ماه از خرمنش برخاست دود
فارغیم از مسجد و میخانه بلک از کعبه هم
زانکه کار بسته ما از در دلها گشود
گرچه اهلی همچو سرو آزاده عالم بود
بنده او شد که از مهرش خریداری نمود